گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

در آستانه ی 6سالگی

سلام به عشقدونه ی ما چیزی به پایان6سالگی نمونده و دخترکمون خانمی شده واسه خودش،یه خانم همه چیز دان،خیلی دوست نداری برات توضیح بدیم و میگی خودم میدونم😉 این ماه همش دنبال مدرسه بودیم و تو یه پست مفصل در موردش می نویسم چون زیادفرصت ندارم میرم سراغ عکسها بازی های آخر شبی پدر دختری جلو فروشگاه یه شب با خاله مهسا دخترونه شام رفتیم بیرون ادا  ادا همش ادایی جمعه بابا داشت به باغچه می رسید شما هم باهاش پایین بودی و این گلدون و آوردی گفتی مامان برات گل کاشتم😍 یه انیمیشن دیدی که دختره باله کار میکنه،کار شب و روزت شده بود انجام تمریناتش و میگی منو کلاس باله بنویس،شما تمرین میکردی و منم تمرین عکاسی،به...
24 ارديبهشت 1398

عید 98

سلام عشقدونه سالی که گذشت خیلی خوب بود و البته از لحاظ کاری سخت،سختی که عاشقش بودیم و خستگی که به جون خریدیم برای ساختن آینده ای که انتظار داریم عید 98 اولین عیدی بود که ما تو خونه ی خودمون سال تحویل بودیم و این یکی از آرزوهای من بود،همیشه دو سه روز قبل عید میرفتیم کیاکلا،وقتی سال تحویل شد با قدمهای مبارک شما از ته قلبم مطمئن شدم که امسالم سال خوبیه،یه چیزی و میدونی دخترم،من آدم آرزوهای کوچیکم شاید خیلی ها براشون مهم نباشه ولی من با آرزوهای کوچیکم انرژی میگیرم برای محکمتر قدم برداشتن برای هدفهای بزرگ امسال تا 12 شب فروشگاه بودیم و بعدش اومدیم خونه و تا من سفره ی هفت سین بچینم،شما لباس عیدتو پوشیدی و قرآن به دست دم در بودی،بعد سال تح...
1 ارديبهشت 1398
1